من از بازار دنیا زار گشتم

از این محنت سرا بیزار گشتم

چه خوش خوابی است سودای جوانی

دریغ از خواب خوش بیدار گشتم !

وه که از سوز درونم خبری نیست تو را
در غمت مُردم و با من نظری نیست تو را
بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و بر من گذری نیست تو را
دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود
 با من دلشده هر چند سری نیست تو را
ا

؟

حالا من هستم و تن رفته به باد

واسه من شعر و سخن رفته به باد

منم و وحشت تردید یه عشق

به گمونم دل من رفته به باد...

...نه...

عشق؟ آره

شعر

شب بروی جاده نمناک سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب بروی جاده نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ماهمچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند
شب بروی جاده نمناک
ای بسا من گفته ام با خود
"زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم ؟"
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو؟
سایه من کو؟
من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبر ها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذر ها
او چرا باید به جستجوی خویش
روبرو گردد
 
با لبان بسته درها؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟!
آه...ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی ؟
از تو می پرسم تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندان است یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست؟
شب
سایه روح سیاه کیست؟
او چه می گوید؟
او چه می گوید؟
خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسشهای بی پایان

تو ای آغاز شیرین

امید هر سر انجام

برای هر ترانه

تو ای همیشه پنهان

دلیل هم سرودن تو هستی

تو ای شکوه پرواز

تو ای لطیف تر از یاس

مثل کویر و بارون برهنه باش در احساس

یگانه ناجی عشق تو هستی

تو ای زلال جاری

تو ای دریای آرام

بذار قلب تو باشم بشورم خستگی ها

میشه از تو گلی زد به رویا...

میشه از تو شروع کرد باید با تو طلوع کرد

میشه در تو گذر کرد باید با تو سفر کرد

تو ای شوق رسیدن به فردا...

 

 

در امتداد افکارم

من از عشق تو سر شارم

چه لبریزه همه ذرات من از حس عشقت

تویی عشقم  تو معبودم

تویی بهشت موعودم

خدایی کن که در محراب دل تنها تو هستی

عشق من تنها تو هستی

عشق من عشق من عشق من...

 تو هستی...

 

... .